ناز بانو در حالی که سخنان اغراق آمیزش را تحویل شاه می داد در دل به تمامی پادشاهان قبل از او و بعد او که بر تخت پادشاهی جلوس خواهند کرد لعنت می فرستاد،در دل گفت:" این شاه در طول سال های  سلطنت منفورش چه تاجی بر سر مملکت بدبختش زده است؟" هرچند این اواخر اصلاحات رو به رشد اندکی انجام داده است ولی اگر دست از کاهلی و میخوارگی می کشید به طریقی می توانست نفوذ و سلطه ى روس ها و انگلیسی ها را در مملکت کمتر کند تا آن ها که چپاولگرانی غارتگر هستند، هر روز امتیاز یک بخش مهم کشور را در دست نگیرند! لیاقت داشت خاک وطن را برای هزینه یک سفر فرنگ رفتن به دشمن نمی داد و غالب و حاکم وجود صدها زن و دختر نمی شد و آن ها را چنان گله های گوسفند در طویله زرین و با شکوهی به نام حرمسرا نگاه داشته و از آن خود نمی کرد و...ناز بانو با نفرت و کین لبان سرخ رنگش را  که با تبسمی شیرین و تصنعی آن را زیبا تر می کرد خم شد و بر دست شاه بوسه زد:  قبله عالم به سلامت باشند سرورم، اجازه رخصت می فرمایند؟ شاه ترک زبان که در تفریح های شبانه اش از شنیدن آواز های ترکی او که حماسی می خواند و از فصاحت بیانش بسیار لذت می برد آهسته خندید : "ما چندین همسر ترک زبان در حرمسرای خود داریم ولی تو که سواد خواندن داری و صاحب علم و هنر و کمالات هستی سر آمد دختران آذربایجانی هستی این بار در سفری که به ولایات آذربایجان خواهیم داشت تو را هم همراهمان خواهیم برد." این  پیشنهاد شاهانه آرزوی تمامی زنان حرم بود ولی برای نازبانو عذاب آور بود که تمایلی به دیدار هر روزه شاه و همراه شدن در شکارها و سفرهایش را نداشت  ...

🌻 ناز بانو به امر انیس الدوله که از زنان برتر حرم سرا بود توسط خواجه باشی به باغ نارنجستان هدایت شد که نمی دانست برای دیدار چه کسی و یا انجام چه کاری به آن جا فرستاده شد. نازبانو از این که خبط  کرده و راز دلش را با بانوی حرم در میان گذاشته بود پشیمان شده و از عاقبت آن می ترسید مبادا که خواجگان جاسوس و چاپلوس؛ محبوبش را در همان خارج از کاخ به قتل برسانند. خواجه باشی عقب تر رفت و خواجه ای که شال ضخیمی را به دور صورتش بسته بود نزدیک تر آمد و مقابلش قرار گرفت تنها چشمان آن خواجه، نازبانو را به باور می رساند که این مرد محبوبش حسام الدین است که با دسیسه افرادی از داخل کاخ جسارت کرده و  وارد حرمسرای ناصرالدین شاه شده است. دست مرد شال را کنار زد ناز بانو در حال غش کردن بود که صدای حسام الدین بر جا نگاهش داشت:  نازبانو جرئتش را داری؟  زمینه را برای فرارت از حرمسرا مهیا کرده ام.
- محبوبم اگر همین دم مرا از حصار این اندرونی ها که برایم حکم قفس را دارند نجات دهی همراهت می شوم. حسام الدین با چشمانی دریده نگاهش کرد: نازبانو این همه زیبایی و وجاهت داری که برای اسیر کردن قلب و روح  یک مرد کافی ست دیگر این زیور آلات و جواهرات درباری چیست که خود را به آن می آرایی؟
دل ناز بانو به درد آمد و سریع گیره های نیم تاج الماس را از دور سرش باز کرد و به دور انداخت: من که محبوس این قصرهای رنگین و زرین شاهی هستم برای تو و به یاد تو خودم را می آرایم تا همیشه برایت جوان بمانم تا وقتی که از درون این حصارها رهایم سازی.
من با میرزا کامران، پسرمنیرالسلطنه طرح دوستی ریخته ام و به زودی تو را از این جا نجات داده و به سرزمین دوری خواهم برد...
-حسام الدین من بی احتیاطی کرده و رازمان را با انیس الدوله که بانوی اول حرم است در میان گذاشته ام هر چند اعتمادم به او کامل است ولی می ترسم او که بسیار وفادار به شاه است روزی از دست ناله های عاشقانه ام به ستوه آید و دستم را نزد شاه رو کند.
-افکار مخرب را از خود دور کن ،از جانب او هیچ نگرانی نیست ناز بانو. فکر می کنی نقشه ی خطرناک ورودم به این جا و دیدار کنونی ام با تو؛  توسط چه کسی طراحی شده است ؟ این ریسک بزرگی است که به خاطر دیدار تو به جان خریدم حتی اگر منجر به مرگم شود هم چنان به او معتمد باش که او زن قدرتمند حرم و بانوی متشخص و محترمی است که صدر اعظم امین السلطان  هم از او حساب می برد...

چهارشنبه 1396.1.2
بؤلوملر : ینی خبرلر,